داغ بر داغ نشسته است دلم بشکسته
گشته از اوج بلا روح و روانم خسته
دوش پر زد ز میان، جان عزیزی ناکام
مهربان همدل و یاری به نهایت، پدرام
او که استخری و در جمع، بحق بود رحیم
همچو رود آمد و آرام بشد همچو نسیم
باغبان، چید گلی خوبتر از خوبترین
تا کند جلوه گری تا ابدالدهر ، چنین
مات و مبهوت نگاهم پی او حیران است
باورم در غم این حادثه سرگردان است
کاش این سلسله غمها همه اش رویا بود
کاش استخری ما، باز، میان ما بود
آن که سهمش به جهان، باز غریبی است منم
آن شفیعی که چنین سوگ نصیبی است منم